رحمت های بی پایان، آرمین عنایتی
برای به بند کشیدن ابدی انسان کافی است ذهنش را با ندانستن و جهل تغذیه کنید.
از آنجا که جسم و ذهن انسان مدام در حال تغذیه است باید غذای ذهن او را نیز همچون غذای جسمش مسموم کرد، با اندیشههای کشنده ای همچون دین و باور به خرافات. از همان روزهای اول زندگی جسم و ذهن نحیفش را باید غرق در باور به ناتوانی کرد، باید به او قبولانید که هرچه او در مقابلش ناتوان است، از حکمت و خواستِ دیکتاتور مآبانهی خالقِ عقل دهندهی بی عقلش سرچشمه میگیرد. چرا که او مخلوقی ناتوان از خالقی تواناست، و باید گوسفند وار خود را به قربانگاه او تقدیم کند. اینگونه است که گوسفندِ انسان نما نمیتواند به درستی بیاندیشد و خود و تواناییهایش را کشف کند. خودِ انسان از بَدوِ تولد به صورت غریزی شروع میکند به جست و جوی اطلاعاتی از جسم، ذهن، و دنیای پیرامونش. هر چند این سرآغازِ اندیشه نیست. باید بِگویَم هر کدام از ما انسانهای خردمند به یاد داریم که دقیقا چه زمانی بود که برای اولین بار در همان روزهای شیرین کودکی زبان به سوال از پدر و مادر خود گشودیم، کسانی که برای تک تکمان منابعی بیکران از عشق بوده و هستند.
آیا تو هم مانند من به یاد داری اولین باری که دستت را به سمت گلی زیبا دراز کردی و والدینت با ذوق همزمان به تو آموختند که آن را گُل میخوانند و نمادی از زیبایی این دنیاست؟
آیا تو هم در جادهای کوهستانیِ پر از پیچُ خم چشمت را به آسفالت باریک دوخته بودی و جاده به سرعت میدوید پُشت صخرهها و در دل کوه خود را قایم میکرد تا با ذوق بیشتری دنبالش بدوی؟
من خسته شدم و چشمان کوچکم را به والدینم دوختم و با صدایی کلافه پرسیدم: چرا جاده را نمیتوان مستقیم دنبال کرد؟ خسته شدم آنقدر همانند قزلآلا مدام از عمق به سطح شیرجه میزنیم! چرا نباید مستقیم به راه خود ادامه دهیم من میخواهم جاده را با چشمانم به آغوش بکشم! همانجا بود که مادرم با صدایی مهربان که از اعماق وجودش بیرون میدوید شروع به تعریف کرد: کوه نمادی از استحکام و تواناییست. پدرم داستانهایی در این خصوص برایم تعریف کرد. به یاد دارم که پرسیدم کوه نیز ساختهی همان خداییست که همیشه از او برایم سخن میگویید؟
مادرم با ذوق زیادی به سمت من برگشت و گفت همه چیز را او ساخته و تمام دنیا برای اوست حتی تو هم هدیهای از همان خدای بزرگی به زندگی ما.
قطعا اغلب شما هم این بحثها را تجربه کردهاید.
اگر چشمانت را باز کنی و منصفانه به مسئله بنگری، روشن است که دقیقا از همان کودکی خانوادهات با ذوق فراوانی شروع کردند به آلوده کردن وجودت به سمِ خداباوری. سمی مهلک که انسان را از حقیقت زندگی دور کرده و تنها راه نابودی، ستایشِ کورکورانه و احتیاج را به او میآموزد.
ذهن که به سَمِ خداباوری آغشته شد، انسان از شناخت خود و دنیای اطراف به طور کامل دست میکشد. به نحوی که چون خدا را در اطراف خود نمییابد و هرگز نمیتواند لمسَش کند یا حتی ببیندهی او باشد، بیش از پیش تشنهی شناختش میشود. بگونهایی که گاهی خود را در رویای آن غایبِ پَلَشت غرق میکند.
ابتدا خدا را کودکی همچون خود میابد، مهربان اما بهانهگیر و بسیار لوس، که پدر و مادرش اسباب بازی به او هدیه دادهاند و او همیشه مشغول بازی است. گاهی پدرش او را می رنجاند و باعث گریهاش میشود. پس کودک میاندیشد از گریهی خدا است که باران از آسمان جاری میشود! بعد میاندیشد وقتی خدا در حال بازی با آدمها، مهرههای بازیِ مسخرهاش، است و ما باعث ناراحتیاش شویم، از بازی خارجمان میکند و باعث میشود عزیزانمان را از دست بدهیم. حتی بعد از بازی هم مجازاتمان میکند! نه نه! مادر که گفته بود خدا مهربان است، حتی از خود مادر هم بیشتر! پس باز هم بر جلاد بودنش سرپوش میگذاریم و پتو را به روی سرمان میکشیم، وقت خواب است. میخوابیم که به خوابمان بیاید. از فردا وارد اجتماعی بزرگتر میشویم که مدرسه نام دارد. پدر گفته بود دوستان زیادی پیدا خواهیم کرد و در کنار آنها خدا و راه رسیدن به او را در مدرسه به ما خواهند آموخت. همهی ما سالها در مدارس، راه رسیدن به آن غایب بیمصرف را آموختیم. انگار مدارس کارخانههای تعویض انسانیت با حماقت بودند که تنها مسئلهای به نام دین را آموزش میدادند. از جملههای جاری بر زبان معلم گرفته تا نوشتههای روی دیوار دستشویی همه و همه خدا، دین و پیامبرش را یادآوری میکردند.
به تک تکمان کتاب دین را آموختند. ما مسلمان زاده بودیم، پس یکی پس از دیگری دستورات قرآن بر زندگیمان سایه انداخت. با قرآن، حقیقت، عشق، برابری، زندگی و… را از تک تک ما گرفتند و بجایش بردگی، بردهداری، آلت پرستی، خرافه، حماقت و بسیاری جنایات دیگر آموختند. اینگونه بود که انسانیت را در مردابی سیاه و در حال غرق شدن در حماقت رها کردند.
از پسران بردهدارانی ساختند شهوت ران و خرافهپرست، و از دختران زندانیانی در پوست خود، دفن در کفنی به نام حجاب و آماده برای تعرض جنسِ نَر.
البته باید چنین مردانی را نَر خواند که خود را برتر و والاتر از هم نوع خود میدانند و میپندارند زن فقط عروسکیست برای عشق بازی و کنیزی. آنان تِشنه به خوناند، حال چه خونِ آلت جنسی یک دختر نه ساله باشد، چه فوارهایی از خونِ سر بریده شدهی انسانی خداناباور که اسلام را قبول ندارد.
هر دوی اینها در اسلام جهاد نام دارد و خدایش از آن خشنود میشود.
این اتفاقات برای هزاران سال گذشته نیست و هم اکنون در کشورهای آلوده به انگل ذهنی اسلام قابل مشاهده است. در کشوری همچون ایران که اسلام توسط اسلامیون بر آن حکمرانی میکند، میتوانید ببینید مردم آلوده به خرافه چگونه از ویروسی تاجدار با دو درصد توان کشندگی به انگلی بسیار مرگبارتر پناه میبرند و با تبعیت از دستوراتاش برای رسیدن به سعادت با ولع دیوارهای متبرک را میلیسند.
این بیماران خود مدام از سوی داروغههای عمامه به سرِ انگل اسلام مورد تعرض و تجاوز قرار میگیرند.
سالهاست زنان این سرزمین به جز زجر، رنج و بدبختی چیزی تجربه نکردهاند با این وجود این انگل چنان مُخرب است که باز تعدادی از این قُربانیان خود را در راه این بردگی به تمامی فدا میکنند.
مسلمانان بیخبرند، قفسی که آلت پوسیدهی فاطمهی نه ساله در آن قرار دارد، سالهات که اموالشان را به تاراج میبرد، بچههایشان را به قهقرا میکشاند، تمام معنای هستی را بر چشم هایشان پوشانده و قصد دارد تک به تک آنها را بِدَرد و ببلعد، گویی که هرگز وجود نداشتهاند.
هر آنچه خواندید دقیقا به آن ربط داشت که خوراک جسم و ذهن انسان به چه اندازه میتواند مهم باشد.
کوتاه سرگذشت مسلمانان را در کشوری به نام ایران مطالعه کردید که چگونه آلت های کهنه و نو را لیسیدند تا به سعادت دست یابند و جز سیاهیِ مرگ با ویروس و انگل نصیبشان نشد. و عدهّای دیگر هم البته در اسارت و بردگیاند (حتی آنان هم که میاندیشند خود بردهدارند چیزی جز بردهی خوار انگلی به نام اسلام نیستند).