علی سنگ شده بود
علی را از کودکی و دوران مکتب میشناختم. او پسری پرتلاش، زحمتکش و با پشتکار بود. همیشه در مکتب اول نمره میشد. آرزوهای بسیار داشت. یکی از آرزوهایش این بود که یکروزی قاری قرآن شود که صدایش در همهی دنیا طنینانداز باشد. همیشه در مناسکهای مذهبی مثل ده عاشورا… مداحی و نوحهسرایی میکرد. صدای گیرا و زیبا داشت. پدرش به او افتخار میکرد و به مردم روستا فخر میفروخت.
علی بعد از اتمام دوره مکتب در رشتهای علوم اجتماعی دانشگاه کابل کامیاب شد. او از مکتب ما یگانه کسی بود که در دانشگاه مرکز راه یافته بود. علی بعد از خوشحالی تمام، با من و همهی روستاییها خداحافظی کرد و به کابل رفت…
اوایل که تازه کابل رفته بود، هر ازگاهی باهم در ارتباط بودیم. اما از دیر وقتی بدینسو از او خبری موثقِ نداشتم. آوازهها به گوشم میرسید. که علی پسر حاجی جمعه، دینگریز شده. او به وجود خداوند شک دارد، پیامبران و معصومین را حیلهگر میپندارد. قرآن را کلام آسمانی نه، بلکه آله فریب و سو استفاده محمد میخوانَد.
اما اینهمه چطور امکان داشت؟ او یک روزی آرزوی قاری شدن داشت. مگر ممکن است؟ نه، باورم نمیشد. هیچکس باور نمیکرد.
تا اینکه او بعد از مدتها، با فراغت از سویه ماستری دوباره به خانه برگشت. به دیدنش رفتم. از هر دری باهم گفتیم و خندیدیم. از او در مورد شایعات بین مردم پرسیدم. انکار نکرد. همه چیز را اعتراف کرد. او درمورد خدا، دین و محمد اراجیفی میبافت که مُو بر تنم سیخ میشد. علی واقعن تغییر کرده بود. یک تغییر ۱۸۰ درجهی.
نصیحتش میکردم، میگفتم: “شوخی با هرکسی اما با خدا و مقدسات شوخی نمیشود. آنها تو را نابود خواهند کرد.” به گوشش نمیرفت. او مصممتر از این حرفها بود. میگفت: “بگذار با عقاید خودم زندهگی کنم، نه عقایدی که برمن تحمیل میکنید.”
او حتا یکبار با ملای مسجد وارد بحث شده بود. از ملا سوالهای پرسیده بود که پرسیدن آن در عقاید ما جرم است. به ما یاد داده بودند “نباید در مورد خدا چیزی بپرسیم. خدا همانطوری که هست باید بپذیریم.”
اما علی اینکار را میکرد. هیچ باکی هم نداشت. او با پرسیدن سوالهای احمقانهاش، ملا را سخت غضبناک کرده بود. ملا از پدرش جلو روی همه خواست که پسرش را از اینجا گُم کند، وگرنه او به دست مردم کشته خواهد شد. پدرش که یکروزی از داشتن “علی” به عالَم و آدم فخر میفروخت، امروز همان پسر، مایه سرافکندهگی و شرمساریاش بود. مادرش از زایدن او بیزار بود. پدرش از خانه بیرونش کرده بود. اهالی روستا از او نفرت داشت. همه با دیدِ حقارت به او مینگریستند.
علی بعد از آن اتفاقات کاملن منزوی و سرخورده شده بود. میخواست دوباره به شهر برگردد. دار و ندارش که یک بیگ با چند دست لباس بود گرفت و از ما دور شد…
هنوز ساعتی نگذشته بود که ملای مسجد در بلندگو صدا زد: “آهای اهالی روستا جمع شوید! علی پسر حاجی جمعه که کُفر میگفت، تبدیل به سنگ شده. بیاید نتیجه شوخی با خدا را ببینید و عبرت بگیرید.”
همه با عجله به سوی خرابهای پشت مسجد میدویدند. منم رفتم.
آنجا جمعیتی بزرگی اطرافش حلقه زده بودند. به سختی توانستم حلقه را بشکنم و خودم را به او برسانم. چیزی که چشمانم میدید، باور کردنی نبود. او واقعن سنگ شده بود. انباری از سنگهای کوچک و بزرگ با لکههای خون…
علی آرمان